هر چند وقت یکبار  خودم خودم رو سورپرایز میکنه، مثلا همین امشب ، خودم از خودم انتظار نداشت اینهمه هنوز جنبه های نا شناخته توی احساساتش داشته باشه، همش هم تقصیر کتاب جدیدیه که قرار بود با توجه به اسمش ، یه کتاب ساده فانتزی باشه که مدتی سرگرمت میکنه و چیزای که دوسداری و بهت یاد میده و باعث میشه برای مدتی دنیای بیرونت رو فراموش کنی.تمام داستان قرار بود همین باشه.تا وقتی که از صفه ی ٥٠کتاب میگذره و تو میفهمی اسیر چیز دیگه ای شدی و عمرا هم کتاب و ازدستت بزاری زمین.

هنوز درعجبم چطور بعضی وقتا داستان های ساده میتونن اینقد سورپرایزت کنن 

بهت یاد آوری کنن هنوز خیلی چیزها رو نشناختی و یاد نگرفتی

"هیولایی صدا میزند"

قرار بود یه داستان نوجوان معمولی باشه که سرگرم کنه ،از یه پسر سیزده ساله و درخت سرخداری که تبدیل به هیولا میشه.(نه اینکه من نوجوان مونده باشم ولی کتابای رده سنیشونو هنوز دوس دارم:))  )حالا فراتر از تصور من رفته مجبورم کرده کلی فکر کنم و یه جاهایی هم اشک بالا بیارم:)


پ.ن:توصیه ای برای خوندن  این کتاب نمیکنم چون من همیشه در مورد کتابام فوق العاده شخصی برخورد میکنم و اگه کسی  با اون احساسی که من کتابو خوندم کتابو نخونه دلخور میشم:))  ولی اگه خوندین و احساستون شبیه من بود بهم بگین:دی

هیولایی صدا میزند

یه ,کتاب ,یاد ,رو ,هم ,باشه ,قرار بود ,باشه که ,هیولایی صدا ,صدا میزند ,بهت یاد
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها